اول صبح بود.
آن قدر سرد بود که شالم را محکم دور گردنم پیچیده بودم و زیپ کاپشنم را تا زیر گلو بالا کشیده بودم.
محوطه بیرون مترو بود، شب قبل دست فروشها بساط کرده بودند و آثاری از زباله و میوههای پوسیده دیشب به چشم میخورد.
زن چادرش را جوری گرفته بود که صورتش پیدا نبود، در میان عبور مسافرانِ بیتفاوتِ آن وقت صبح خم میشد و پرتقالهای نیم پوسیدهء جا مانده از دیشب را برمیداشت و زیر چادر میبرد.
یخ کردم.
رئیس دولت، شب قبل، در تلویزیون، چیزهای دیگری میگفت.