از حکایت جالب تشکیل بانک آینده بگذریم، از تابلوهای این بانک نمیشه گذشت!
اسم بانک به انگلیسی بعضی جاها Ayandeh Bank و بعضی جاها Future Bank نوشته شده!!!
دیروز دوباره همزمان بود با سردرد. دیشب هم خوابم نمیبرد. منی که میانهای با دوا و دکتر ندارم حتی قبلش استامینوفن خورده بودم.
شبْ بیداریام تا حدود دو و هفت هشت دقیقه طول کشیده بود، از طرفی سردرد هم امانم را بریده بود.
دیدم این طوری نمیشود، پاورچین سمت آشپزخانه رفتم. آرام در یخچال را باز کردم. به خاطر اینکه غالبا سردرد دارم میدانستم تنها آب، افاقه نمیکند. ناچار عرق بهارنارنج را هم برداشتم و ترکیبی از آب و بهارنارنج را یک نفس سرکشیدم.
بعدش زود خوابم برد. عجب خوابیدنی هم بود. بعد از مدتها هم صبح، خواب دیشبم را از یاد نبرده بودم. عجب آرامشی داشتم صبح، باید به خاطر خواب دیشب باشد.
خواب تو را دیدم عزیز! عزیزالله محمدیِ عزیز!
کلاس پنجم، تو بهترین دوستم بودی! البته احتمالا بهترین دوست تو من نبودم، نعیم بود! نعیم محمدزاده! آخر او هم مثل تو افغانی بود. نه اینکه مرا به عنوان دوست قبول نداشتی، اتفاقا چرا، شاید بعد از نعیم من بهترین دوست تو بودم؛ بچههای ایرانی خوب زیادی بودند آن سال در کلاسمان: علی لهراسبی، محمدعلی خورشیدی، بهروز سلیمانی، مرتضی محمدی، احسان احسانی، سیدعلی اندرزگو و خیلیهای دیگر؛ نخاله هم داشتیم البته، که ازشان نام نبرم شاید بهتر باشد. اما از این میان من به تو و مرتضی محمدی نزدیکتر بودم. مرتضی البته ایرانی بود و به عکس تو آدم شلوغی بود. از آن بچههایی بود که بزرگترها به خاطر اینکه شیرین بود دوستش داشتند! اما تو نه آرام و متین و در عین کوچکی، بزرگ! شاید همین خصلتهای تو بود که اینقدر برای من محبوبت میکرد!
همیشه منتظر چهارشنبهها بودم که نمیدانم چی و چی و ورزش و ورزش داشتیم! بعد همیشه ما دو تا با هم توی یک تیم بودیم و با اینکه گاهی بچههای اصرار میکردند من کاپیتان باشم و یار بکشم اما غالبا طفره میرفتم، دوست داشتم تو کاپیتان باشی و مرا انتخاب کنی! لذتی وصف ناشدنی بود وقتی مرا انتخاب میکردی! البته اول میگفتی نعیم و من چه قدر خدا خدا میکردم که کسی مرا انتخاب نکند تا دوباره نوبت تو بشود، تو هم مرام میگذاشتی و میگفتی: رضا منصف! من هم گاهی که کاپیتان بودم انتخاب اولم عزیز بود و آن وقت تا دوباره نوبت من بشود زیر گوشم میخواندی: نعیم، نعیمو بکش! یکی دیگر از خصوصیات خوبت بود، هوای هموطنت را در غربت داشتی!
عزیز من چه قدر حالم خوب بود صبح، وقتی شب قبلش خواب تو را دیده بودم! و چه قدر حالم بد میشد وقتی تو را اذیت میکردند بچهها، به این خاطر که افغانی! و تو چه قدر بزرگ و بزرگوار بودی که هیچ نمیگفتی، که لبخند میزدی تنها، که هوای نعیم را داشتی، که داخل کلاس ما چه قدر احترام داشتی و کسی به خودش اجازه نمیداد به تو بیاحترامی کند.
عزیز! امیدوارم هرجا هستی خوش باشی. امیدوارم که زندگی روی خوشش را نشانت داده باشد و اینکه چه قدر دوست دارم این چند خط را خوانده باشی و هموطنان بافرهنگم (!) آنقدر خاطر تو را آزرده نکرده باشند که عطای در ایران ماندن را به لقایش بخشیده باشی و بتوانم دوباره ببینمت دوست عزیزم، عزیز!
دوشنبه ۱۷ مهر ۹۱
جرعه جرعه صداتو میبلعم که میآد از پسِ هزاران دشت بیتو احوال چشمِ من ابری ست بیتو شهریورم، نه؛ پائیزِ رشت!
دوشنبه، ۱۰ مهر ۹۱
+ عکس از من نیست؛ یادم هم نیست از کدام وبلاگ برداشتمش! اگر پیدا کردم صاحبش را، نامش را درج خواهم کرد!