بارانکده

رضا منصف

بارانکده

رضا منصف

پیام های کوتاه

  • ۲۴ فروردين ۹۲ , ۱۷:۲۱
    عشق
  • ۲۴ فروردين ۹۲ , ۱۴:۵۴
    تماس
  • ۱۵ فروردين ۹۲ , ۱۴:۱۰
    کاش
  • ۲۹ اسفند ۹۱ , ۱۷:۳۰
    عید

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۲۱ عشق
  • ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۵۴ تماس

این یک داستان واقعی است

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۴۷ ق.ظ

اول صبح بود.

آن قدر سرد بود که شالم را محکم دور گردنم پیچیده بودم و زیپ کاپشنم را تا زیر گلو بالا کشیده بودم.

محوطه بیرون مترو بود، شب قبل دست فروش‌ها بساط کرده بودند و آثاری از زباله و میوه‌های پوسیده دیشب به چشم می‌خورد.

زن چادرش را جوری گرفته بود که صورتش پیدا نبود، در میان عبور مسافرانِ بی‌تفاوتِ آن وقت صبح خم می‌شد و پرتقالهای نیم پوسیدهء جا مانده از دیشب را برمیداشت و زیر چادر می‌برد.

یخ کردم.

رئیس دولت، شب قبل، در تلویزیون، چیزهای دیگری می‌گفت.

۹۱/۱۰/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا منصف

مترو

نظرات  (۱)

خیلی چیزها که وهم می شود...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی