یازده
چیزی را که بزرگترها دربارهء روزهای تولد تو نمیدانند، این است که وقتی 11 ساله ای، به تو نمیگویند که ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار،سه، دو و یک ساله هم هستی.
صبح روز یازدهمین سالروز تولدت که از جا بلند میشوی، انتظار داری احساس 11 سالگی کنی، ولی نمیکنی. چشمهایت را باز میکنی و میبینی که همه چیز درست مثل روز قبل است و فقط یک روز از دیروز گذشته است، ولی تو اصلا" احساس 11 ساله بودن نداری. هنوز حس میکنی 10 ساله ای و واقعا" هم هستی، چون 10 سالگی زیر لایهء 11 سالگی نشسته است.
هنوز مثل خیلی از روزها ممکن است حرفهای احمقانه بزنی و این مربوط به آن بخش از وجود توست که هنوز 10 ساله است. شاید بعضی از روزها دلت بخواهد مادرت بغلت کند، چون ترسیده ای و این ترس مربوط به آن بخش از وجود توست که پنج ساله است. شاید روزی درست مثل وقتی که کاملا" بزرگ شده ای نیاز داشته باشی مثل سه سالگی ات گریه کنی و عیبی هم ندارد. این درست همان حرفی است که وقتی مامان غمگین است و احتیاج دارد گریه کند، به او میگویم. از کجا معلوم؟ شاید در آن لحظات، مادر هم حس میکند سه ساله است.
بزرگ شدن ما، مثل بزرگ شدن یک پیاز است، یا مثل درخت و یا مثل عروسک های چوبی کوچک من که لایه لایه و یکی یکی داخل همدیگر جا میگیرند. 11 ساله شدن هم اینطوری است.
*قسمتی از مطلب "یازده" نوشتهء ساندرا سی سنروس، ترجمهء لادن خضری از روزنامهء ایران / سه شنبه 25 دیماه 1386 / صفحهء 16
حرف راست جواب نداره