بارانکده

رضا منصف

بارانکده

رضا منصف

پیام های کوتاه

  • ۲۴ فروردين ۹۲ , ۱۷:۲۱
    عشق
  • ۲۴ فروردين ۹۲ , ۱۴:۵۴
    تماس
  • ۱۵ فروردين ۹۲ , ۱۴:۱۰
    کاش
  • ۲۹ اسفند ۹۱ , ۱۷:۳۰
    عید

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۲۱ عشق
  • ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۵۴ تماس
یکی از دلچسب ترین کارها برایم این است که بنشینم پشت کامپیوتر و وبلاگ آدمهایی که نمیشناسم را بخوانم؛ بدون ذره ای اغراق، اگر شغلی با عنوان «خواندن وبلاگ در بحبوحهء درس با خونسردی تمام و شندین غر زدن های مادر» وجود داشت، من نامبر وانش میشدم؛ تازه وبلاگها هم باید کثیف نوشته شده باشند، پر از درد و آه و نفرین و ناله و توش هم مشروب و سیگار و چیزهای دیگر که هیچ وقت در وبلاگ خودم ازشان نام نمی برم باشد.

+

همیشه دوست داشتم آدم بزرگی بشوم(الان هم هستم(اعتماد به نفس کاذب)) و چند میلیون نفری مرا بشناسند(نمیدانم برای چه!)؛ بذار صمیمی تر باشم، دوست داشتم یه فوتبالیست باشم که فوتبالم را از ملوان شروع کنم، بعد برم پرسپولیس، بعدش ترانسفر بشم برم منچستر، اونجا یه دوران مزخرف فوتبالی را سپری کنم(منچستر بعد از سیتی و آرسنال و چلسی و لیورپول پنجم بشه و من هم کلا سه هفته به مقادیر 1'، 4' و 7' بازی کنم و بقیش رو کلا نیمکت نشین باشم)، بعد میلان که همیشه بازیکنای داغون میخره، منو بخره و تو میلان دوباره زنده بشم با میلان قهرمان سری A بشم و بیشترین تعداد پاس گل رو تو یه فصل بدم و با اینتر و یووه کلی اختلاف امتیاز داشته باشیم، بعدش برم رئال و اونجا دوباره فوتبالم نابود بشه، اما نه به فضاحت منچستر، کلا دو تا گلم بزنم تو رئال، بعد برای فصل بعد برم بارسا و اونجا دوباره تا حدی روزای خوبی را پشت سر بذارم و برای فصل بعد که فصل آخر دوران بازیم هست، یه نیم فصل تو پرسپولیس باشم و نیم فصل دوم تو ملوان(اون فصل پرسپولیس قهرمان لیگ و ملوان قهرمان جام حذفی بشه(فصلایی که تو رئال و بارسا بازی میکنم هم اون تیما قهرمان میشن))؛ 

بعدش بشم سفیر صلح یونیسف و دو سه تا کتاب بنویسم و یکی دو تا آلبوم موسیقی اینترنشنال با مضامین عشق و صلح منتشر کنم(اصلا شاید اسم آلبوما شد Love & Peace 1&2)؛ 

این همه نوشتم تا بگم اول کتاب هام مینویسم: «نوشته را مقدس تر از آن میدانم که با برخی کلمات نازیبا حرمت آن را بشکنم»، یا مثلِ اولِ کتابِ سیاستهایِ پولی و مالیِ این ترم بنویسم:« تقدیم به همهء دولتمردانی که از دولت به دولت نرسیدند»

+

اینو خیلی دوست دارم، تو یکی از اون وبلاگایی پیدا کردم که تو بند اول گفتم: (عاشق شدم امروز)

+

و این: (از عهد ژوراسیک)

+

یه حس لعنتیه که وقتی داری یه چیزی رو با صدای بلند برای یه نفر میخونی و تازه داری به آخرش نزدیک میشی و میخوای نتیجه گیری یا توضیحاتِ اضافهء خودت رو بهش ضمیمه کنی، طرف میگه: «من دیرمه ، فعلا خداحافظ» [با یادی از ماشین شماره ب 11]

+

به دلیل اینکه من در کرج زندگی میکنم و دانشگاه نسبتا درپیتمان(نسبتا، چون از قبلی نسبتا بهتر است) در حوالی قزوین قرار دارد، اغلب روزها با اتوبوسهایی که از تهران به سمت یکی از استانهای واقع در شمال تا غرب کشور، حرکت میکنند به این «مبداء همهء تحولات» میروم؛ هر بار سوار اتوبوسی شدم که به مقصد یکی از این استانها(نامش بماند) میرود، بوی بسیار عجیب و بد و قوی ای به مشام میرسد که باعث میگردد بنده طاقت از کف برده، به صورت نیمه هشیار به دانشگاه برسم؛ گفتم که دفعه بعد اگر مراعات نکنند مثل آقایی که قصد داشت نام مفاسد اقتصادی را اعلام کند، نام استانشان را فاش میکنم!

ضمنا اهالی یکی دیگر از استانها، خیلی داخل اتوبوس حرف میزنند؛ روزهایی که امتحان نداریم، مشکل با هندزفری و افزایش ولوم حل میشود، اما روزهایی که امتحان داریم از آنجا که بنده خواندن چند صفحهء آخر و مرور درسها را در اتوبوس انجام میدهم، خیلی تداخل داده ها ایجاد میکند و مشکل ساز میشود؛ موقع برگشتن هم به خصوص شنبه ها که ساعت آخر با پروفسور(!) همتی درس داریم و اعصابمان خیلی خط خطی است، صحبت های پایان ناپذیر این عزیزان خیلی روی مخ است! شما هم رعایت کنید همشهری!

+

احتمالا به روانپزشک نیاز دارم، حالم خوب نیست، ضمنا لازم هم نیست با من صحبت کند، یک پرینت از این پست میگیرم و برایش میبرم.

+

بعد از این پست طولانی، احتمالا سالها نخواهم نوشت.

+

عادت کرده ام که دیگر حرف نزنم، فقط نگاه کنم.

+

احتمالا بعد از انتشار این پست از کارم پشیمان میشوم اما چند وقت است که از روی دل کارهایم را انجام میدهم نه عقل(اگر وجود داشته باشد)!

+

ضمنا آقای محمد جواد! دوباره نیای بنویسی: «چه پست خوبی بود»!!!

۹۰/۱۱/۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا منصف

نظرات  (۸)

سلام

به آقا محمد جواد گفتید ننویسه چه پست خوبی به من که نگفتید من مینیسم چه پست خوبی بود

چون میشناسمتون میگم پست خیلی خوبی بود حتی آرزو هاتون .



ممنون
ای بابا...
شما خواهر برادر چرا اینطوری میکنین!
هی یکیتون میاد میگه من دیگه نمینویسم!
واه واه واه...




دلمون میخواد!
به عاطفه: خودت واه واه واه ها!!!!

به رضا: من گیج می خورم!یا گیج می شوم.یا گیج شدم!خلاصه که این پست شلوغ بود انگار...




من که نفهمیدم چی گفتی!
۰۲ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۲۶ دختر بارون
+ آرزوی جالبی بود،هنوزم دیر نشده!

‏+ با مردم باید زندگی کرد دیگر ، گاهی وقت ها از نوع اینگونه اش!

‏+ حرف دل نوشت پشیمانی ندارد جناب...




ممنون دوست بارونی، نبودم، هستم!
سلام
خوب می بینم که آرزوهایی بس بزرگ در سرتون هست اما حس و حال انجامشون چی
چقدر هم فعال از فوتبال رفتید سفیر صلح و بعدشم خواستید آلبوم بدید بیرون
از سیاست ها گفتید و از امتحان ها ...
امیدوارم که موفق باشید ما به نمره های خودمون که نه به نمره های شما و یکی دیگه از دوستانافتخار کنیم
یادم باشه از این صفحه یه پیرینت بگیرم و به رئیس دانشگاه تحویل بدم که افتخار کنه به دانشگاهش و دانشجوهایی مثل شما :))))))
اسم پست رو هم دوست داشتم ، بیرون ریزی:) خیلی جالب بود و به نظرم دقیقا" شبیه بیرون ریزی هم بود
خوبه که از روی دل نوشتید هر چند فکر می کنم که این پست از ته دلتون بود
شاد باشید




حس و حال!

نمره مهم نیست، ما دو تا به وجود خود شما افتخار میکنیم!
با نوربخش میونهء خوبی ندارم!

آره، گفتم که این روزا از روی دل(ته دل) کار میکنم، دلم گفت: بنویس!
هم چنین!
بیا وبلاگ منو بخون تا حدی که دوست داری غریبه و بیش از دوست داشتنت ابگوشتی!




الان وقت ندارم، وقتی دیگر، اگر خدا بخواهد!
از کسایی ک وب دیگران رو معرفی میکنن خوشم میاد. خوندم خوب بود. وب چگونه میشود یک فیل را مجاب کرد رو یه مدتی میخونم و این پست مربوط به قبلتر ها بود. مرسی.




آقا نبینم با یووه اختلاف امتیاز داشته باشیا ! :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی